(این نوشته مربوط به روز شنبه است.)
امتحانی رو که یه ساعت وقتش بود به ده دقیقه نوشتم و برگمو دادم. به دقیقه فقط اونهایی رو که بلد بودم نوشتم! یعنی دو سوال از نه تا!!!!!!!!!
استاد بهم گفت میفتی که اینطوری...گفتم استاد با نه بندازین که معدلم خیلی کم نشه!!!!!!!!!!!!!
حالم وحشتناکه و این اصلن ربطی به امتحان نداره. خراب خرابم این روزها..از دلتنگی...از تنهایی...ولی خدا رو شکر! چون یار مهربونم هروقت ،هروقت که بخوام هست(البته خدارونمیگم ها،اون که سرجای خودش همیشه هستش!) باهام صحبت میکنه و بهم آرامش میده!
خدا رو شکر میکنم به خاطرش، به خاطر این موهبت... اما دلتنگی و دوری خیلی سخته ...اونهایی که تجربه ای ندارن از دوری میگن شیرینیش بیشتره اما ... نمیدونم! شیرین هست آره نمیگم نیست.اما شیرینیش تو لحظه ی دیداره نه دوری...مثه این می مونه که...مثه اینه که همش بهت یه چیز تلخ بدن بخوری مثه مامانی که بهت دوای تلخ رو میده با وعده ی شکلات بعدش ...دوری شربت تلخیه که باید بخوری تا کم کم برسه به نوبت شکلات...من نمیخوام نه اون شکلات رو نه اون داروی تلخ رو... نه اون زهر رو!!!!!!!!!
(امروز دوشنبه)
دو روز میگذره از اون روز وحشتناک و من الان دوباره حال حیلی خوبی ندارم اگرچه که احساس می کنم امتحانمو خوب دادم اما... احساسات درونی من هیچ ربطی به امتحانم ندارن.
دیروز روز خوبی بود چون با بیتفاوتی از کنار آدمهایی که این روزها دور و برم هستن و زجرم میدن گذشتم اما از دیشب دوباره شروع شد!
پ.ن:
یه دستاورد ...یه کشف خیلی مهم! من یه دوست خوب کشف کردم.میگم کشف چون تاحالا کنارم بود و من نمی دیدمش اما روز شنبه پیداش کردم!